یک بچه خوب مثل من

 پسرک عاقل و سربراه است و همه از او راضی هستند و کمتر کسی است که نقطه ضعف او را بداند. او از تاریکی می ترسد و از باختن و خیلی چیزهای دیگر نگران می شود. مادربزرگ زمانی که می خواهد به سفر برود به او یک خرس عروسکی هدیه می دهد. خرس در نبود مادربزرگ یار و همدم او می شود. پدر و مادرش از این هدیه استقبال نمی کنند. از نظر آنان پسر بزرگ شده و نباید عروسک بازی کند بلکه باید سراغ کامپیوتر برود.

امّا او یک همدم می خواهد تا بتواند رازهای خود را با او در میان بگذارد. مادر تلاش می کند عروسک را از او دور کند ولی پسر خرس را پیدا کرده و به خلوت خود می برد و برای او از احساس های گوناگون خود می گوید: ترس از تاریکی و تنهایی، ترس از بی توجهی دوستانش و مسخره شدن، ترس از بازنده شدن در بازی و سرزنش پدر و مادر د ربرابر دوستانش یا ترس از دعوای پدر و مادر و قهرآن دو و تنها حضور خرس به او کمک می کند تا این مشکلات را تحمل و احساس آرامش کند و شب را راحت بخوابد و صبح  باز هم همان پسر خوب همیشگی باشد. با بازگشت مادربزرگ از سفر، او خوشحال می شود چون همدم اصلی خود را بازمی یابد.
 کودکان به کسی که بتوانند با او احساس همدلی کنند و رازهای خود را با او در میان بگذارند نیاز دارند مادربزرگ، عروسک یا موجودی خیالی همه او را یاری می کنند تا به آرامش برسد.
 

برگردان
زهره بهرامی (راد)
تهیه کننده
فاطمه مرتضایی فرد
سال نشر
۱۳۹۰
نویسنده
ویلهلم هانس
ویراستار
محمد مهدی جلینی
Submitted by editor3 on